داستان كوتاه "به خيال خودش بي محلي مي كرد"
مدتها بود که نمازش را آخر وقت مي خواند به خيال خودش بي محلي مي کرد زده بود به سيم آخر،از همه چيز ايراد مي گرفت حالش از هر کسي که اداي مادر بزرگها رو در مياورد و نصيحتش مي کرد به هم مي خورد دلش مي خواست با يکي حرف بزند و دردل کند دنبال شانه اي بود که سرش را روي آن بگذارد و هاي هاي گريه کند...
از بس دلش تنگ بود گريه کرد،انقدر گريه کرد تا خوابش برد وقتي بيدار شد هيچ چيز يادش نمي آمد،سبکتر شده بود و فقط يک چيز از خواب در ذهنش مانده بود جمکران!
صبح جمعه شد دو دل بود که ندبه بخواند يا نخواند،هي دلش را زير و رو مي کرد اما نتيجه نمي داد احساس مي کرد آنقدر دور شده که ديگر نمي تواند ارتباط برقرار کند من کجا و ندبه ي عاشقي کجا؟
اما يک حس دروني مدام او را به وجد مي آورد که بلند شو دير مي شود . داشت با تلوزيون ور مي رفت که يکهو صداي آشنايي طنين انداز شد: با همه ي لحن خوش آوايي ام در به در کوچه ي تنهايي ام...
بغضش ترکيد و هاي هاي گريه کرد رفت تا وضو بگيرد ،ندبه را شروع کرد از همان اول بغض گلويش را گرفته بود
وقتي ندبه به قسمتهاي درد دل با امام زمان رسيد ديگر نتوانست خودش را کنترل کند آنقدر گريه کرد که تمام صورتش پر از قطره هاي اشک شد
عزيز علي ان اري الخلق و لاتري
عزيز علي امنية شايق يتمني...
عزيز علي ان تحيط بک دوني البلوي و لاينالک مني ضجيج ولا شکوي
خواند و خواند تا رسيد به اين جمله:
هل اليک يابن احمد سبيل فتلقي؟
به سجده افتاد،اينجا اوج ندبه ي عاشقان است پاکي در دلش دوباره شريان يافت
امام زمان دوباره نجاتش داده بود....
الهم عجل لوليک الفرج
باهم براي بهشت...